[«یوگا با اسبها»، عنوان اغواکنندهای بود. من هم که میدانی حرف تجربههای معنوی تازه که باشد گیر میافتم. یک مزرعه اسبسواری دورافتاده، مربی مورد علاقه و یک تیم ناب. کودکی روی ویلچر، چند زن و مرد جوان و میان سال و حتی کهنسال، یک مادر جوان با دو فرزند خردسالش، یک سرخ پوست و کودکانی که شادمانه در میان اسبها و مزرعه میخرامیدند و در این تجربه پدرها و مادرهایشان را همراهی میکردند. این تجربه ۶ ساعته در دل طبیعت برای من تبدیل شد به یک کلاس «جامعهشناسی» تمام عیار!]
روی زمین دور هم نشستیم. دوره با نمنم بارون در کلبهای وسط مزرعه شروع شد. صاحب مزرعه زنی بود با روحیهای ویژه. قدرت، آرامش و نگاه فلسفی طنزآمیزی به زندگی داشت. مارتین مربی دوره ازش خواست برامون از دنیای اسبها بگه. روی صندلی کوتاهی که نشسته بود جابجا شد، کلاه کابویشو از سرش برداشت، مدتی تو چشمامون نگاه کرد و بعد صحبت رو آغاز کرد. بهمون گفت که اسبها چطور فضای خودشون رو در بین آدمها و دیگر اسبها پیدا میکنند. اینکه هر اسبی چقدر منحصر بفرده با اینحال مثل ما آدمها که به فرد میمیریم اونها هم فردیت خودشونو در بودن کنار جمع پیدا میکنند و به همین خاطر بصورت گروهی زندگی میکنند. از این گفت که چطور هر گروه یه سرگروه داره و یه جانشین سرگروه که اگر به هر دلیل سرگروه نباشه بصورت خودکار جای اون رو میگیره. سرگروه کارش حمایت و مراقبت از اعضای ضعیفتر گروهه. از این گفت که ما در جامعه اونها عنصر جدیدی هستیم و مدتی طول میکشه تا انرژی ما رو دریافت کنند و ما رو به درون خودشون راه بدن. گفت باید صبور باشید و اجازه بدید تا انرژی شما با اونا یکی بشه. اونوقت شما رو حس میکنند و به درون خودشون میپذیرند و توضیح داد که هر چی شفافتر باشید و برای ورود به دنیای اونها بازتر زودتر این اتفاق میفته. به اینجای حرفها که رسید یاد مهاجرت افتادم…. وقتی از گروه خودت جدا میشی واردفضای گروه جدید میشی.
با این توضیحات وارد فضای مزرعه شدیم. فضا رو بندکشی کرده بودند که به اسبها برای پیدا کردن مسیرشون کمک میکرد. مثل جامعه ما آدمها که قوانین و حدود و امکانات، مرز آزادی ما رو برای پیدا کردن مسیر زندگیمون مشخص میکنند. یه جایی وسط مزرعه و محوطه مسیر رفت و آمد اسبها، محل حضور ما در این جامعه جدید با طناب مشخص شده بود. قرار شد ما بایستیم و فقط سعی کنیم حضورمون رو با اسبها شریک بشیم و اجازه بدیم که اونها حضور ما رو درک کنند. از دو طرف مزرعه درب اصطبلها باز شد و دو گروه اسب از مسیر تعیین شده به سمت ما دویدند. با اینکه یک طناب نازک فاصلهی بین ما رو مشخص میکرد اما به محض رسیدن به طناب ایستادند. کمی دور ما چرخیدند و نگاهمون کردند. بعد انگار که نبردی بین خودشون در جریان باشه شروع کردند به شیهه کشیدن. مربی و صاحب مزرعه توضیح دادند که این دو گروه متفاوت هستند که دارند سعی میکنند تا در مقابل هم صفآرایی کنند و جایگاه خودشون و سرگروهشون رو تثبیت کنند. بعد از مدتی طوفان خاموش شد و انگار این دو گروه در کنار هم به صلح رسیدند. درست مثل جهان ما آدمها! قومها و قبیلهها با هم جنگیدند و هنوز هم میجنگند تا مرزهاشون رو مشخص کنند، تا از قبیلهشون دفاع کنند، تا سهم کافی از این زمین رو برای زندگی خودشون و قومشون تصاحب کنند. طوفان که فرونشست اسبها در آرامش متوجه حضور ما شدند. درست وقتی کشوری در صلح و آرامش توجه خودش رو میده به ارزش و نیازهای والاتر انسانی. ما رو بوکشیدند. سرشون رو بهمون نزدیک کردند و ایستادند و ما رو نگاه کردند. تا جایی که انگار حضور ما رو بیخطر و دوستانه دیدند. اونجا بود که مشغول چرا کردن شدند. یک همزیستی مسالمتآمیز ….
اینجا مرحله دوم تمرینها شروع شد. حالا قرار بود ما در گروههای ۴-۵ نفره از فضای امن خودمون بیرون بیایم و به سمت اسبها بریم. درست مثل وقتی که از خانواده جدا میشیم و میخوایم راه ورودمون به جامعه رو پیدا کنیم و اولین جایی که هویت و امنیت پیدا میکنیم در جمع همسالانمون هست. گروه اول همراه مارتین، مربی دوره، دستهای همدیگه رو گرفتند و از زیر طناب وارد فضای اسبها شدند. مارتین آغوشش رو باز کرده بود و راه میرفت. اسبها کم کم به سمتشون اومدند و دورشون جمع شدند. اونها هم گره دستهاشون رو رها کردند و در عین اینکه کنار هم بودند مشغول نوازش اسبها شدند. از دور صحنه زیبایی بود. انگار دو جامعه در هم گره خوردند. جامعه جدید با آغوش باز و صادقانه برای حضور در جامعه اسبها اعلام آمادگی و علاقه کرد و اسبها کاملا این رو درک کردند و اونها رو پذیرفتند. گروه دوم از ابتدا جدا از هم و پراکنده پیش رفتند. فردیت و تردید اونها باعث شد که اسبها اعتنایی به حضورشون نکنند و در کنار هم مشغول به چراکردن باقی بمونند.
تجربه گروه سوم برای من خیلی شیرین بود. بچهها بودند. همهشون همراه هم بدون هیچ تردید یک راست به سمت محل اجتماع اسبها رفتند. دو سه نفرشون هوای بچهای که روی ویلچر بود رو داشتند و بقیه هم کنار اونها در حال حرکت بودند. اسبها نه تنها به سمت اونها اومدند بلکه یکی از اسبها سعی میکرد ویلچر بچه رو از عقب هل بده و بیشتر اون رو به داخل جمع خودشون بکشه. بچه ناخودآگاه دست روی فضای زیر گرن اسب گذاشت جایی نزدیک قلب اسب. صحنه عجیبی بود. انگار دو تا دوست قدیمی همدیگه رو ملاقات کرده بودند. وقتی برگشتند، مربی ازش پرسید نترسیدی؟ گفت نه! من رو دوست داشت اینو حس میکردم و ایمان داشتم به من لطمه نمیزنه….! ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد. حس کردم چقدر ما آدمها از فضای سالم عشق و اعتماد دور شدیم و پیچیدهگی خوراک زندگیمون شده …..
و اما تمرین آخر …. درون یه فضای بسته اسب سواری بودیم. دو تا اسب با دو شخصیت مختلف: یکی پیرو و یکی سرگروه. کار ما چی بود؟ این بار هر گروه باید سعی میکرد این دو اسب رو برای مدتی در یک جهت به دویدن ترغیب کنه و بعد از مدتی هر دو رو آرام کنه و به ایستادن دعوت کنه. تجربه فوقالعادهای بود. میتونستی توش تمام اشتباهات مدیریتی رو ببینی. چشمگیرترینش تجربه یکی از گروهها بود که حرکات دست و بدن و اشارات ضمنی اعضای گروه که رهبری این دو اسب رو به عهده داشتند همسو نبود. این باعث میشد، اسب سرگروه مسیر خودش رو بره و اسب پیرو هم گیج شده بود و ایستاده بود. شاید این یکی از بارزترین نقاط قوت رهبران و مدیران تاثیرگذار دنیاست. کسانی که چشمانداز روشنی از مسیر دارند و میتونند اون رو با ایمانی قوی با بقیه به اشتراک بذارن و اونها رو با حرکتی منسجم ترغیب به حرکت در مسیر مورد نظرشون بکنند.
نکته بعدی که توجه من رو خیلی به خودش جلب کرد نسبت میزان تحرک افراد بود برای کنترل با تاثیرگذاری واقعی! بعضیها تمام مدت دنبال اسبها میدویدند و یا با حرکت دستشون اونها رو به ایستادن ترغیب میکردند که خیلی هم موفق نبود. برخی هم سعی میکردند، با حداقل حرکت اما مصمم و تاثیرگذار باشند. یاد گرفتم که تاثیرگذاری همیشه در حرکت بیشتر نیست، گاهی یک سکوت معنادار، یک حرکت ساده و یا حتی فقط بودن میتونه تاثیری رو بذاره که هیچ کلام یا عملی توان اون رو نداره …. کافیه با خودت یکپارچه باشی، بدونی از کجا اومدی، کجا میخوای بری، ارزشها و مرزهات کجاست … علیرغم تمام شباهتها، ارزشهایی هست که جوامع انسانی رو از جوامع حیوانی متمایز میکنه …. .پس یادمون نره که با اینکه «چرا» ها راهنمای چگونهگیها هستند اما هدف هر وسیلهای رو توجیه نمیکنه …