از مهاجرت که حرف میزنم، از چه حرف میزنم …
[این نوشته تعریفیست از مهاجرت به نگاه مهاجری که از کشورش فراری نبوده و مقصد هم برایش بهشت آرزوها نیست. مهاجری که این راه را برای دیدن دنیایی بزرگتر، دستیابی به فرصتهای تحصیلی و شغلی بیشتر و بعنوان یک سفر درونی انتخاب کردهاست. مهاجری که به صورت قانونی و با انتخاب کشور مقصد وارد آن شده و مسیر ساختن زندگی تازه را به تنهایی در دهه سوم زندگی تجربه میکند. آنچه در این پست میخوانید مجموعهایست از تجربههای کم و بیش مشترک مهاجرانی با این مشخصات. بیتردید تجربه مهاجرت مثل هر تجربه دیگری، ار فردی به فرد دیگر و از شرایطی به شرایط دیگر متفاوت است و تغییر در هر یک از این شرایط میتواند معادلات را به کلی دچار تغییر کند… این پست طولانی با امید به اینکه بتواند برای کسانی که در فکر مهاجرت هستند یا تازه مهاجرت کردهاند راهگشا باشد، نوشته شده است… ]
وقتی تو زادگاهت وارد دهه سوم زندگی میشی معمولا یادگرفتی که چه جوری به نیازهای اولیه ات جواب بدی. کنار دوستان و در محل زندگیت احساس امنیت مالی، عاطفی و اجتماعی رو تجربه کردی. اعتماد به نفس و عزت نفست رو داری پیدا میکنی و کم کم دنبال معنای زندگیت میگردی. وقتی تصمیم به مهاجرت گرفتی، همه اینها رو باید ببوسی و بذاری ته گنجه خاطرات! کوله بارت رو ببندی و راه بیفتی تا در کشور جدید از پایینترین لایه هرم نیازهای «مازلو» یعنی نیازهای اولیه دوباره شروع کنی.
وارد خیابانهای کشور و شهر جدید که میشی دو حالت پیش میاد یا مثل یه توریست بهش نگاه میکنی و از هر چیزی که میبینی هیجانزده میشی و یا اینکه خودت رو یه شهروند تازه میبینی که باید مسیرشو در این شهر که همه چیزش براش غریبهست پیدا کنی. از این منظر هم همه چیز برات تازه است و هیچ چیز برات خاطره انگیز نیست. مدتی طول میکشه تا به ساختار فیزیکی تازه عادت کنی و خیابانها، ساختمانها و مردم به چشمت عادی بشن. اگر شهر مقصد قرابتهایی با شهر زادگاهت داشته باشه این شانس رو داری که از این مرحله با سرعت بیشتری عبور کنی. تا به شهر تازه عادت کنی اتفاقات جالب زیادی برات پیش میاد، نمیدونی چطور از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنی، مسیرها رو بلد نیستی و گم میشی، گاهی دور خودت میچرخی و دوباره برمیگردی جای اولت، ایستگاه رو اشتباه پیاده میشی و اسامی خیابانها رو اشتباه تلفظ میکنی و حتی ممکنه دقایقی طولانی برای سبز شدن چراغ عابر پیاده منتظر بشی غافل از اینکه لازمه کلید مربوطه رو فشار بدی! اینه که تا مدتها سرت توی نقشه گوگل یا نقشه مترو و برنامه و مسیر اتوبوسهاست و قبل از اینکه از خونه بیرون بزنی بیرون ته و توی جزییات مسیر رو در میاری. درست میشی شبیه اولین روزهایی که بدون والدین یا سرویس رفتی مدرسه!
کلی کار اداری میریزه روی سرت. هرروز یه لیست تهیه میکنی از کارهایی که باید انجام بدی و روز بعد باز میبینی یه لیست تازه هست. از این اداره به اون اداره تا به طور رسمی حضور خودت رو در کشور جدید ثبت کنی و به عبارتی در وطن جدید متولد بشی!
توی همون روزها و ساعات اولیه، یکی از دغدغههات تهیه مواد غذاییه. میگردی و نزدیکترین فروشگاه به محل سکونت رو پیدا میکنی. وارد که میشی با دنیایی از انتخاب رو به رو میشی و معمولا چیزهایی که میبینی به ندرت برات آشنا هستند. اینجاست که داستان «چی بخرم؟» شروع میشه. از اونجا که اغلب بستهبندیها و مارکها برات جدیدند، از شیر و نان و پنیر بگیر تا گزینههای پیچیدهتر و کلی گزینه جدید هست که اصلا از ماهیت اونها بیخبری، مدتی طول میکشه تا با آزمون و خطا یا پرس و جو از دیگران و یا حتی کنجکاوی در سبد خرید بقیه کم کم عادتهای غذایی قبلیت رو احیا کنی یا عادات غذایی جدیدی پیدا کنی.
موقعیت فیزیکی و جغرافیایی و نیازهای فیزیولوژیک که برطرف شد به دنبال پیدا کردن یه سقف میافتی. ممکنه در ماهها و روزهای اول، یه اقامتگاه موقت رو انتخاب کرده باشی تا مطمئن بشی که موندگاری. خیلی طبیعیه که تمام ساختار زندگیات رو در ماههای اول براساس این تردید که شاید برگردی طراحی کرده باشی. اینجا دیگه شهر و محلههای مختلف رو کم و بیش شناختی و میدونی به چه دلیل و کجای شهر میخوای سکنی پیدا کنی. خونه رو که پیدا کردی و داستانهای ضمانت و قرارداد و تجهیز خونه که تموم شد تقریبا یه بخش قابل توجهی از ذخیره مالی که با خودت آوردی کم شده و نیاز به پشتوانه بیشتری داری که یا از خانواده بهت میرسه و یا اینکه باید آستینها رو بالا بزنی و بری دنبال پیدا کردن کار….
دست به کار میشی و از بین رزومهای که مثل پتوی چهل تکه است دنبال عنوان یا عناوین شغلی میگردی که بتونی در بازار کار جدید خودتو باهاش معرفی کنی و ادعا کنی که در اون متخصص هستی. اینجا اولین تناقضات پیش میاد. شرح فرصتهای شغلی که به اون عنوان مرتبط میشه رو میخونی و خیلیها رو حتی قبل از اقدام، خودت حذف میکنی چون فکر میکنی به اندازه کافی خوب نیستی و کم کم به تمام تجریبات پشت سرت و ارزش اونها تردید میکنی. به زودی به این واقعیت پی میبری که برای به دست آوردن موقعیت شبیه آنچه در کشورت داشتی لازمه خودتو اثبات کنی و این چیزیه که یه شبه به وجود نمیاد. اینجا معروفترین سندرم مهاجرت یعنی «ناامیدی» اتفاق میفته. تو که انتظار داشتی از نقطه پایان کشورت بیای سرخط و ادامه بدی میفهمی که باید دفتر رو ورق بزنی و فصل تازهای رو شروع کنی. البته که تجربه و تمام دستاوردهات کم کم ارزش واقعی خودشون رو چه بسا بیشتر از چیزی که در زادگاه خودت داشتند پیدا خواهند کرد اما مسیر میانبر و «یک شبه ره صدساله رو رفتن» توقعیه که میتونه ناامید و حتی پشیمونت کنه. اگر قصد ادامه تحصیل داشته باشی خودش یه مقوله جداییه که با توجه به امکانات، اونقدر انتخاب سر راهت قرار میگیره که حتی ممکنه تصمیمگیری رو برات سخت کنه به همین خاطر خیلی مهمه که بدونی چرا و با چه هدفی میخوای تحصیل کنی و قراره از کجا به کجا برسی. منبع درآمد و موقعیت اجتماعی که جور شد میتونی ادعا کنی که بالای پله دوم هرم مازلو ایستادی.
و اما پله سوم جایی که میخوای شبکه عاطفیت رو بازسازی کنی. شاید یکی از سختترین بخشهای مهاجرت که در ابتدا خیلی ساده و دستیافتنی به نظر میاد همین بخش باشه. اول از همه باورت اینه که شبکه عاطفی در زادگاهت رو برای همیشه خواهی داشت. مجموعهای از اقوام و دوستان. خبر بد اینکه بعد از مدتی که میتونه بنا بر عمق روابط و علاقه طرفین چند روز، هفته، ماه یا سال باشه با این واقعیت رو به رو میشی که اختلاف ساعت و کمتر شدن ارتباط کلامی از یک طرف و حرکت در دو دنیای متفاوت و دست و پنجه نرم کردن با دغدغههای متفاوت از طرف دیگه تو رو حتی از عزیزترینهات دور میکنه و در بهترین حالت در یاد و دل اونها هستی و میدونی یه پایگاه امنی پیش اونها داری و یه دری که همیشه به روی تو باز هست. این واقعیت سخت رو که پذیرفتی از دست و پا زدن برای نگه داشتن روابط راه دورت دست میکشی و به دنبال ساختن شبکه عاطفی در کشور جدید میگردی. اینجا معمولا چند تا سناریو وجود داره. یا کسانی رو از ایران میشناسی یا با افراد تازه آشنا میشی، فقط با ایرانیها میجوشی یا میخوای راهت رو به اجتماع غیرایرانی هم باز کنی. هرکدوم از این گزینههای تو رو به سمتی میبرند. هرقدر هم قدرت تکلمت در زبان رسمی کشور مقصد بالا باشه مدتی طول میکشه تا اعتماد به نفس این رو پیدا کنی که مقابل افرادی که زبان مادریشون رو تکلم میکنند صحبت کنی. گاهی از انتخاب لغت و گاهی از تلفظت مطمئن نیستی و گاهی هم میترسی که ساختار اشتباهی رو به کار ببری و گاهی مطمئن نیستی که منظورت رو رسونده باشی. از این که بگذریم ارتباط با یه فرهنگ و ملیت دیگه خصوصا وقتی زمینههای فکری و دغدغههای مشترک کم باشه بستر ارتباط رو محدودتر میکنه و مدتی طول میکشه تا بتونی اصطلاحا حرف مشترک با دوستهای غیرایرانیت پیدا کنی. دوستان ایرانی هم اگر مثل تو تازه وارد باشند، اونقدر پارامترهای ناشناخته اطرافشون زیاده و اونقدر هنوز خودشون رو پیدا نکردند که معمولا به روابط مقطعی برای تفریح یا رفع نیازهای مختلف محدود میشه. نباید انتظار داشته باشی که در یک جامعه آماری کوچکتر بتونی به سرعت آدمهایی از جنس خودت رو برای دوستیهای عمیق و طولانی مدت پیدا کنی. اینجا هم باید آزمون و خطا کنی. با یه سری نشانههای اولیه جلو بری و بعد از مدتی ارزیابی کنی و برای ادامه رابطه تصمیمگیری کنی. این موارد شامل رابطه با جنس موافق و مخالف میشه. نکته آخر هم اینکه انتظار این رو داشته باش که حتی دوستانی که از ایران میشناسی در شرایط جدید دچار تغییرات زیادی بشن و تو نتونی با آدم جدید ارتباط قبلی رو بسازی. گفتن همه اینها خیلی خیلی سادهتر از تجربهشونه اما به نظرم یکی از باارزشترین بخشهای مهاجرته. جایی که تو میتونی خودت رو، ارزشها، نقاط ضعف و قدرتت رو دوباره ارزیابی کنی و تغییرات لازم رو در دنیای درون و بیرونت ایجاد کنی. اینجا همونجاست که متوجه بخشهای زائد و البته مثبت فرهنگ خودت میشی و میتونی چیزهای زیادی از فرهنگ کشور جدید یاد بگیری.
با ایجاد یه شبکه عاطفی و حمایتی و ساختن ساختارهای فیزیکی بیرونی و تمام تحولات درونی و همینطور با پدیدارشدن دستاوردهای احتمالی تلاشهایی که کردی کم کم سروکله اعتماد به نفسی که مدتی ازش خبری نبوده پیدا میشه و اینجاست که میتونی از پرداختن به روزمرگیها دست برداری و دوباره دنبال معنای زندگیت، اینبار در کشور جدید باشی و به دلخوشیهات بپردازی ….
از ساختار زمخت مهاجرت که بگذریم به نظرم بخش لطیف مهاجرت «درون» ماست، چیزی که با خودمون همراه میبریم هر جا که باشیم. چیزی که ماهیت اون از کشوری به کشور دیگه فرق نمیکنه ……. از من بپرسی مهاجرت بیشتر از یک سفر بیرونی یه سفر درونیه به عمق ناشناختههای وجود که در فضای امن وطن شاید هیچوقت فرصت نمایان شدن پیدا نکنند. مهاجرت با تمام سختیهاش یه دریچه است به دنیایی بزرگتر از چیزی که توش بزرگ شدیم. مهاجرت دیدن تفاوتها و پذیرفتن اونهاست. مهاجرت، آسون یا سخت، مسیریه که وقتی انتخابش کردی، چه بمونی و چه برگردی تو رو با خودت آشناتر میکنه ….. یادمون باشه که طولانیترین مسیرها با برداشتن اولین قدم شروع میشه پس اگر مرد سفریم از قدم اول نترسیم و از مسیر نهایت لذت رو ببریم.