زبالههایت را بسوزان
[یه کمپ خصوصی یوگا با تمرینات خاص خودش که برای یه دوره سه روزه طراحی شده بود. توی یکی از تمرینات، قرار بود همه کنار هم برای یه مدت طولانی در یک سونای طبیعی که با سنگهای گداخته، درست شده بود بشینیم. حدود سه ساعت تو یه سونای بخار، کنار هم بدون هیچ روزنهای. اولش فکر میکردی نشدنیه، بارها وسطش احساس خفگی و مردن بهت دست میداد و میخواستی بزنی بیرون. اگر درخواست قلبیت بود، در چادر رو که با پتوهای کلفت پوشیده شده بود، برات باز میکردن اما هر بار یه چیزی مانع میشد و می موندی تا دور بعد. ۴ مرتبه به مدت کوتاهی مراسم متوقف میشد و درب چادر باز میشد تا کمی هوای آزاد وارد بشه، آب بخوری و برای مرحله بعدی آماده بشی. همه اینا به اون حس رهایی عجیبی که نمیشد توصیفش کرد، یه جور سکوت ذهنی محض، میارزید…
بعدش فهمیدم که این تمرین یه ریشه آیینی داره که شاید برگرده به اقوام سرخ پوست و تمام ماجرا، سخت کردن شرایط بیرونیه به حدی که آدم از تغییر عوامل بیرونی دست برداره و فرصت پیدا کنه برای رو به رو شدن با تمام سختیهای درونی…… و اینجا سختترین بخش ماجراست … سختتر از تحمل هر سختی بیرونی …. ]
اگر هر روزم نه، توی هفته چندین بار، زباله های خونه رو جمع میکنیم و به خاکروبهها میسپاریم. چقدر خوبه که خونهها فاضلاب دارن، کلی از زایدات متعفن هر روز و هر شب از طریق راه آبها به دل زمین میرن و هر روز و هر شب، فضای خونه پاکسازی میشه. چند لحظه فکر کن که این مکانیسمهای شهری وجود نداشت و زبالهها و مواد زاید توی خونهها انباشته میشد! حتی تصورش هم دلخراشه مگه نه؟
خشم، خیانت، دروغ، جدل، بغض، حسد، کینه، ظلم، شکست، غم …. و تمام احساسات ناخوشایندی که مثل زباله در اثر عوامل درونی و بیرونی در وجود ما شکل میگیرن. با این زبالههای متعفن درونی چه میکنیم؟ بعد از یک اتفاق غمانگیز، بعد از پشت سرگذاشتن یه شکست، یک تجریه تلخ، بعد از شنیدن یک دروغ، بعد از فوران خشم، بعد از بغض حسادت، بعد از فشار زندگی روزمره، بعد از تمام لحظاتی که با سرعت زندگی شهری، با کیفیت کمی میگذرن، در وجود ما زبالههایی شکل میگیرن که میتونن به مرور زمان وجود سالم ما رو دچار تعفن و پوسیدگی کنند. راه حل معمول آدمها فرودادن این زبالهها و صبر کردن و یا خالی کردن اون به شکلهای مختلف روی سر آدمهاست. نتیجه این مکانیسم ناآگاهانه، انواع بیماریهای روانتنی، عقدههای روانی و برخوردهای عجیبیه که با خودمون یا دیگران، توی روابط شخصی یا زندگی اجتماعیمون داریم اما مهمتر از همه این حس سنگینی که حرکت ما رو به سمت جلو و افقهای بازتر کند میکنه. کاش بتونیم برای سوزوندن این زبالهها و تخلیه مناسب اونها راهی پیدا کنیم. از من بپرسی میگم، به تعداد آدمهای روی زمین و حتی خیلی بیشتر از اون راه برای سوزوندن این زبالههای درونی هست، بدون اینکه به خودمون یا دیگران لطمهای وارد کنیم. کمک گرفتن از طبیعت، از نوشتن، انواع هنر، هر آیین مذهبی و غیرمذهبی که ارتباط ما رو با خودمون و دنیا بهتر کنه، گریه کردن، فریاد زدن تو دل کوه، مدیتیشن، کارهای داوطلبانه و هزاران راه جور و واجور دیگه که قطعا پناه بردن به الکل و مواد مخدر جزو اونها نیست چرا که اونها هم تنها یه جور فرار موقتی هستند که کمکی به سوزوندن زبالهها نمیکنن فقط یادمون میدن که فراموش کنیم اساسا زبالهای هم هست! کدوم راه، مال تویه مهم نیست اما اولین قدم اینه که باور کنیم در وجود همه ما زبالههایی هست که لازمه هرازچندراهی با ابزارهای واقعی بریم سراغشون. بیرون اومدن این زبالهها، دیدن زخمها و شنیدن بوی تعفن اونها قطعا آسون نیست اما بپذیریم یا نه، اونهایی که این جرات رو به خودشون میدن، اونها که بارها و بارها زایدات وجودشون رو در معرض شوق زندگی قرار میدن، اونها که مسولیت تمام تجربیاتشون رو با افتخار بعهده میگیرن و با تک تک نقاط تیره اون روبرو میشن، اونها هستند که سبکتر حرکت کردن رو از دنیا به ارمغان خواهند برد.
الان میفهمم چرا اون روز، وقتی از اون چادر بیرون اومدم، بعد از تمام مرورها، بعد از تمام کند و کاوهای درونی، بعد از تمام اشکها، خندهها، عرق کردنها، دست به دست هم دادنها و بعد از گذشتن از تمام اون لحظات سخت درونی و بیرونی، اونقدر سبک بودم که مثل یک پرکاه که با باد همراه میشه، خودم رو به آب رودخونه سپردم. حالا میفهمم که اون سکوت ذهنی غیرقابل باور از سوزوندن تمام زبالههای میاومد که بخشهای اساسی وجودم رو متراکم و بلااستفاده کرده بودن….
کاش بدونیم زبالههایی هستن که لازمه بسوزونیمشون، زبالههایی که راه رو برای خیلی از پاکیهای وجودمون میبندن ….
ساندیا توسط:
13 سپتامبر, 2015 در ساعت 7:23 ق.ظ
چه مطلب زیبایی بود. بنظرم فقط جمع کردن زباله های سطحی در دستور کار الان خیلی آدمهاست. بواقع این زباله ها توسط عواملی در کودکی ایجاد شده و وسعت پیدا کرده. روانکاوی خیلی کمک میکنه ببینیم اصلاً دلیل وجود اونها چی بوده. بهترین کار بنظر من فهمیدن ناتوانیهامونه. همدلی با خودمون و بخشیدن اونها… ولی خیلی کار سختیه. این دوره سه روزه ای که گفتین رو کجا گذروندین؟
سمی توسط:
30 سپتامبر, 2015 در ساعت 5:34 ق.ظ
سلام . مرسی ساناز عزیزم که دوباره اینجا می نویسی. با خوندن تک تک مطالبت چیزای خیلی جدید و تاثیر گذار یاد گرفتم. مرسی که هستی. مرسی که می نویسی. مرسی که انقدر زلالی.
پری سا توسط:
24 اکتبر, 2015 در ساعت 11:50 ق.ظ
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه. من تصمیم گرفتم کلاس یوگابرم اما هیچ اطلاعاتی ندارم و نمیدونم کجا برم خوبه.گفتم از شما که در این ورزش فعالیت میکنین بپرسم. ممنون میشم راهنماییم کنید.
فرشته توسط:
29 نوامبر, 2016 در ساعت 9:44 ق.ظ
سلام من علاقه دارم توی کمپ شرکت کنم. میشه لطفا راهنمایی کنید.
sunaz توسط:
2 ژانویه, 2017 در ساعت 4:11 ق.ظ
این کمپ توی استان کبک کانادا هست. اگر به محل زندگی شما نزدیک هست من جزنیاتشم براتون بنویسم.