[حدود یکسال پیش بود که از طریق دوستی با کلاس یونگ آشنا شدم و آموزههای کاربردی گوستاو یونگ رو از زبان کسی شنیدم که اونها رو زندگی کرده بود و به تجربه آزموده بود. هر چند در سایه مصلحتاندیشی حاکم، کلاسها نیمهکاره تعطیل شدند اما هنوز هم باور دارم که رفتن به این دوره، هر چند کوتاه، برخی مفاهیم درونی رو برای من به سطح آگاهی رسوند، خیلی از تجربههای زندگیام رو معنا کرد و من رو با تجربههای ناکرده بسیاری آشنا کرد….]
یکی از این تجربههای ناشناخته، تجربه بحران میانسالی(Midlife Crisis)است. بحرانی که یونگ معتقد است دیر یا زود سراغ بسیاری از ما خواهد آمد. بحران میانسالی آنجاست که فرد به جستجوی خود در دنیای بیرونی پایان میدهد و رهسپار یافتن خویشتن خویش میشود. سفر بیرونی برای مدتی متوقف میشود و سفر درونی آغاز میگردد. ظاهراً در این نقطه اصلاً مهم نیست که چقدر موفق باشیم و یا چه دستاوردهایی کسب کرده باشیم. در این نقطه میایستیم، به عقب بر میگردیم و تمام سالهای گذشته را مرور میکنیم. به درستی هر آنچه انجام دادهایم شک میکنیم، از برخی کردهها پشیمان و برای برخی ناکردهها افسوس میخوریم. معنای جدیدی برای زندگی پیدا میکنیم، تغییراتی درونی و بیرونی ایجاد میکنیم و بار دیگه به مسیر زندگی باز میگردیم…
دیدن فیلم Eat,Pray,Love که حکایت بحران میانسالی یک زن آمریکایی است باعث شد برم سراغ جزوه نیمهکاره دوره یونگ و دوباره یادم بیاد که اگر یه روز این حس و حال اومد سراغم، اتفاق عجیبی نیفتاده و صرفاً گذران یکی از دورههای مهم زندگی است و در این تجربه با آدمهای زیادی در این کره خاکی سهیم هستم. بنا به امتیاز آن در سایت IMDB، فیلم، یک فیلم کاملاً معمولی است. حتی داستان فیلم در نگاه اول برای بیننده ناآشنا به مفهوم بحران میانسالی، فمینیستی به نظر میآید. داستان فیلم، برگرفته از کتابی با همین عنوان است که علیرغم تلاش زیادی که کارگردان برای نمایش گوشههای ظریف روانشناختی کتاب به کار بردهاست اما ظاهراً در به جا آوردن حق کلام موفق نبوده است. با اینحال من معتقدم به غیر از جاذبههای بصری فیلم که شامل صحنههایی از طبیعت بکر جزیره بالی، تاریخ رم و حقیقت زندگی جاری در هندوستان است، همراهی لحظه به لحظه با شکلگیری و مسیر این بحران در زنی که نقش نویسنده و همسر را سالهاست در دنیای بیرون از خود پذیرفته است، به این فیلم ارزش دیدن را میدهد.
الیزابت، شخصیت اول داستان، زن نویسندهای است که برای یافتن خود، همسر، معشوقه و شهرش را ترک میکند و سفر درونی خود را در تنهایی از شهر رم آغاز میکند. با خود خلوت میکند تا در خود پیدا شود. نقطه اوج فیلم برای من صحنهای است که لیز، در کنار تعدادی غریبه آشنا، در یکی از خیابانهای قدیمی رم مشغول صرف غذا هستند. یکی از همراهان پیشنهاد میکند تا برای هر یک از شهرهای مهم دنیا با توجه به مشخصه بارز آن نامی را انتخاب کنند…. بعد از چند شهر یکی از همراهان رو به لیز میکند و از او میپرسد: «لیز، تو خودتو با چه اسمی توصیف میکنی؟» نام لیز میشود: «زنی که به دنبال نام خود است»…. ادامه فیلم، در حقیقت ادامه سفر لیز برای پیدا کردن نام یا واقعیت درونی اوست ….
نمیدونم وقتی این بحران میاد سراغم، تو چه شرایطی هستم اما امیدوارم شجاعت فاصله گرفتن از دنیای بیرونی و خلوت با خودم رو داشته باشم و بتونم در بستر گذر از اون، بار دیگه برای ادامه مسیر زندگی متولد بشم ….
[یک درخواست: اگر با این دوره از زندگی آشنا هستید. تجربهاش کردید و یا در حال تجربه اون هستید، چند خطی در اینجا بنویسید و تجربهاتون رو با من و دیگر خوانندگان این پست سهیم بشید]