[حدود سه سال میگذره از روزی که شهر کودکیهامو به مقصد یه موطن تازه ترک کردم. سال اول تقریبا هر هفته به یاد تهران و حال و هواش، غم غربت رو تجربه کردم. روزهای بیشتری که گذشت با دیدن میهماننوازی وطن جدید و شکل گرفتن زندگی تازه کمکم «هفته» تبدیل به «ماه» شد. هنوز هم روزهای زیادی هست که با دیدن یک منظره، شنیدن یک آهنگ و یا در خلوتهای شبانه به تهران سفر میکنم و بار دلتنگیها رو روی دوش خاطرات میذارم… این پست مچموعهایست درونی از چیزهایی که ورای دلبستگی به عزیزان، منو برای تهران بیتاب میکنه …. ]

بام تهران مهم نیست، تو هوای بارونی پاییز باشه، خنکای یه صبح زود بهاری، آفتاب نوازشگر یه عصر تابستونی یا سرمای برفی یه شب زمستونی، بام تهران همیشه برای من دوستداشتنیه مثل یه دوست قدیمی که جواب رفاقت رو توی گذر سالها پس داده. وقتی میرسی اون بالا، یه نوشیدنی گرم یا خنک میگرفتم دستم و میرفتم روی صندلی گوشه خلوتی که پاتوقم بود مینشستم. دفتر دلنوشتهها رو در میآوردم و مینوشتم. گاهی حرف از یه خاطره ناخوشایند یا یه دلگیری که میشد، کاغذ نوشته رو پاره میکردم و به باد میسپردم یا خاک میکردم. یه کافه بود به اسم کافه کاله، با چایی بهارنارنج عصر پنجشنبهها یکسالی مهمونم بود تا یه روز دیدم جمعش کردن، مکدرم کرد اونهم چقدر ….. هنوزم بام تهران جاییه که هرروز سفرم به ایزان سری بهش میزنم، حتی کوتاه ….
نشر چشمه واردش بشی و با آقای حقیقت و بقیه بچههای با صفای اون گپی بزنی به بهانه کتابهای جدید. بعد یه نگاه به لیست «تارههای نشر» بندازی، کتابی رو برداری، بشینی روی اون چارپایههای کوچیک لابه لای قفسهها و با نوای موسیقی که گاهی تو فضا میپیچه کتابگردی کنی. هیچوقت دست خالی برنمیگشتم. آخرین ایستگاه هم پشت ویترینه که به خوندن نوشته هفته میگذره، معمولا کوتاه و تاثیرگذار به نقل از یک کتاب ….
تاکسیها از اون تاکسیهای گذری که میگی «مستقیم» و نگه میدارن و تو یه مسیر کوتاه وقتی عجله داری به دادت میرسن. راننده یه پیرمرد خوش اخلاق از آب درمیاد که جواب سلامتو با «سلام دخترم» میداه و سر صحبت خاطراتش رو باز میکنه
بقالیها از اون مغازههای کوچیکی که همه چی دارن و معمولا قدیمی یه محله هستند. وارد که میشی سلام میکنی. مشتری ثابت مغازه اگه باشی احتمالا اسم صاحب مغازه رو میدونی و اونم تو رو میشناسه و از عادتهای خریدت خبر داره. لا به لای جنسها چرخی میزنی و وقت حساب دم صندوق هم از سیاست و آب و هوا بگیر تا مشکلات محله اطلاعاتی رد و بدل میشه.
میدان تجریش تجریش و بازار میوه و تره بار. غوغای رنگ ها. یه کم بالاتر، ظهیرالدوله و آرامگاه فروغ. خیابون دربند و کتابفروشی نشر مثلث و همبرگر بابی ساندز. بیمارستان شهدای تجریش و بچههای اهل دل موسسه بهنام دهشپور که با ایمان عجیبی دستگیر بچههایی هستند که با غول سرطان دست و پنجه نرم میکنند. میتونی بری و تو کتابخونه پای درخت آرزوها بشینی و با کودکانی که هر کدوم یه دنیا امید هستند وقت بگذرونی.
درکه دل رو بزنی به کوه و بری تا کافه اذغال چال و اگه هوا یار بود تا پلنگ چال، اونجا که انگار کوه در آغوشته. وقت برگشتن بشینی روی تختهای رستوران اسپیو و به صدای رود گوش بدی و کباب با نون تنوری رو نوش جان کنی و اگه اهلشی تو یکی از قهوه خونههای کنار آب روی یه مخده لم بدی و قلیونی چاق کنی و با آلوچههای جنگلی و چایی عصرتو تموم کنی.
اتوبان مدرس با تمام زیباییها و وسعتش تا چهارراه پارک وی
اتوبان همت با نگاه عمیقش به برج میلاد تو خلوت صبحهای زود
خیابان ولیعصر از میدون ولیعصر تا تجریش با تمام کافهها و خاطرات دوران نیمکتنشینی و اون درختهای کهنسال دوستداشتنی
کانون یوگا و خیابان ظفر کوچه پس کوچههای خیابون ظفز از مدرس تا شریعتی که تو رو میرسوند به کانون یوگا و حیاطش که میشد توی اون همه دلهرهها رو جا گذاشت.
شهر کتاب نیاوران اون اتاق پشتی که میشد بشینی و ساعتها توش کتاب بخونی. پاتوق کتاببازهای تهران بود قدیما که جاشو به یه فروشگاه صنایع دستی داد اما هنوزم کتابگردی توش لذت بخشه.
تئاتر شهر خاطره تمام نمایشهای فوقالعادهای که برای دیدنشون حتی حاضر بودم روی زمینش بشینم و خاک صحنه رو بخورم.
تماشاخانه ایرانشهر و خانه هنزمندان قدمزنیهای پاییزی تو پارک ایرانشهر. بری تو خانه هنرمندان که حتی بیدعوت هم همیشه توش یه اتفاق فرهنگی-هنری در حال رخ دادنه. بشینی تو تراس کافه کنار یکی از اون مشعلها و با یه دمنوش گیاهی خودتو گرم کنی بعدم بری یه نمایش حرفهای ببینی با هنرمندی اونایی که سالها بیادعا خاک صحنه رو خوردن و هنوزم به هنر مومن هستند.
حلیم سید مهدی هر جا حلیم خوردم با خودم گفتم «هیچی حلیم سیدمهدی نمیشه!» حتی تو همون کاسه پلاستیکیها و گوشه پیادهروی خیابون ولیعصر
کافه ۷۸ وسط زمستون بری و رو میز کنار شومینه ساعتها بشینی، کتاب بخونی و بنویسی و دمنوش چای سبز و نعناع نوش کنی با نبات یا کیک روز کافه و با گارسونهای خوشروی اون گپ بزنی.
چایبار تو هوای سرد بری و کنار شیشههای رنگی سالنش بشینی و آش روز بخوری یا توی تابستون و بهار تو فضای بازش بشینی و خودتو به شربت خیار و سکنجهبین مهمون کنی.
جاده تندرستی باشگاه انقلاب بری و اون آخرای مسیر بشینی و به وسعت زمین گلف خیره بشی توی گرگ و میش غروب آفتاب
کافه قنادی لرد شیرینی گاتا یا پیراشکی روز رو بگیری و همونجا روی اون میز کوچیک کنار پنجره بشینی و با قهوه خوش کیفیتی که همونجا آسیاب میشه بخوری و به عبور مردم نگاه کنی.
کلاسهای ترجمه همزمان آقای شجاعی و دکتر رضوانی، دو تا نازنین تکرارنشدنی که نه تنها میشه ازشون زبان انگلیسی که زندگی رو به بهترین شکل یاد گرفت. دفتری که از کلاسهاشون همراهمه پر از حاشیهنویسیه از درسهای زندگی که ازشون یاد گرفتم.
استودیو ضبط کتاب صوتی کتابخانه حسینیه ارشاد اگه اهل کتاب باشی و بخوای کتابخوندنت رو با بقیه هم سهیم بشی میتونی بری بخش نابینایان کتابخونه حسینیه ارشاد، تست صدا بدی و توی اون اتاق ضبط کوچیک بشینی و کتاب صوتی ضبط کنی برای کسانی که از نعمت بینایی محروم هستند.
همه اینا رو نوشتم که بگم حرف از نوستالژی و وطنگرایی نیست، «طهران»، شهر من، شهری دوستداشتنی و زیباست، حتی در مقایسه با مدعیترین پایتختهای دنیا اگه اهل رفاقت باشی باهاش …